دلم میترسد...

به سکوت سرد مرداب قسم که تو نیلوفر چشمان منی

و دل خسته ی من می ترسد که تو پژمرده شوی

که تو مرا به فراموشی شبها سپری

که مبادا به دلم رنگ سیاهی بزنی

و به شبهای امیدم تو تباهی بزنی

دل من ترانه دارد غم عاشقانه دارد

به هوای روی ماهت همه شب بهانه دارد

[ 19 تير 1389برچسب:, ] [ 14:24 ] [ sezar ]
[ ]

ثانیه ها و دقیقه ها

چه طولاني بودندثانيه ها را ميگويم
ثانيه هايي كه كنارم
بودي
انگار دنيا هيچ غمي را
نميتوانست به قلبم راه
دهد
چه كوتاه بودند
روزها را ميگويم
روزهايي كه به قول وفا
داريت پايبند ماندي
...


[ 18 تير 1389برچسب:, ] [ 0:9 ] [ sezar ]
[ ]

نشون بی نشون

نذار که سفره دلت پیش غریبه وا بشه

 این بغض نشکسته باید سهم خود خدا بشه

پا به دنیای فرشته ها بذار دنیای رشته ها حقیقته واسه تو که بوی آشمون میدی

گم شدن تو زندگی مصیبت

آخرین نشونه رسیدنی

که واسه همیشه بی نشون میشی

پا رو مخمل ستاره ها بذار

داری همسایه ستاره ها میشی

وارث نجیب زخمای تو داشت

چطاقت دلای پر پر نذارید

سرتو رو شونه های من بذار وقتی عاشقی و سنگر نداری

آخرین نشونه رسیدنی که واسه همیشه بی نشون میشی

 

پا رو مخمل ستاره ها بذار

داری همسایه ستاره ها میشی

 

نذار که سفره دلت پیش غریبه وابشه

این بغض نشکسته بایدنصیب خود خدا بشه

نشون بی نشون من به قلب آسمون بزن

تا مردم از روی زمین ستارتو نشون بدن

 

 

 

[ 18 تير 1389برچسب:, ] [ 0:9 ] [ sezar ]
[ ]

شرط عشق ”

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.


زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

..........................................................................................................................................

خدا حافظ گل مریم گل مظلوم و پر دردم

نشد با این تن زخمی به آغوش تو بر گردم

نشد تا بغض چشمات رو به خواب قصه بسپارم

از این فصل سکوت و شرم غم بارون رو بردارم

[ 18 تير 1389برچسب:, ] [ 0:9 ] [ sezar ]
[ ]

سراب

عمري به سر دويدم در جست وجوي يار
جز دسترس به وصل ويم آرزو نبوددادم در اين هوس دل ديوانه را به باد
اين جست و جو نبود
هر سو شتافتم پي آن يار ناشناس
گاهي ز شوق خنده زدم گه گريستم
بي آنكه خود بدانم ازين گونه بي قرار
مشتاق كيستم
رويي شكست چون گل رويا و ديده گفت
اين است آن پري كه ز من مي نهفت رو
خوش يافتم كه خوش تر ازين چهره اي نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا كشيد پي خويش دربدر
اين خوشپسند ديده زيباپرست من
شد رهنماي اين دل مشتاق بي قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوي گم شده بي نام و بي نشان
در دورگاه ديده من جلوه مي نمود
در وادي خيال مرا مست مي دواند
وز خويش مي ربود
از دور مي فريفت دل تشنه مرا
چون بحر موج مي زد و لرزان چو آب بود
وانگه كه پيش رفتم با شور و التهاب
ديدم سراب بود
بيچاره من كه از پس اين جست و جو هنوز
مي نالد از من اين دل شيدا كه يار كو ؟
كو آن كه جاودانه مرا مي دهد فريب ؟
بنما كجاست او

 

 

[ 17 تير 1389برچسب:, ] [ 22:31 ] [ sezar ]
[ ]